سلام
مریض بود این اواخر دیگه خیلی حالش بد شده بود میخواست به خودش امیدواری بده که حالش خوب میشه اما هم خودش هم بقیه میدونستن دیگه رسیده به اخر خط . تا این که یه شب دیگه از درد دوام نیاورد و ترجیح داد بمیره. واسه مردن کمک خواست و از اون دنیا کمک رسید.
وقتی مرد دور و بریهاش خیلی تعجب نکردن حتی کمتر از حد معمول ناراحت شدن به جز خودش که مطمئن بود وقتی بمیره واسش خیلی بیتابی میکنن. اما از بس همه میدیدن جلو چشمشون داره اب میشه و منتظره مرگش بودن مردنش یه اتفاق غیر معمول نبود.
رابطه من و مهرزاد مریض بود من نمخواستم قبول کنم همه بهم گفتن میمیره گفتم من با عشقم نگهش میدارم. بهم گفتن تلاش یه نفره فایده نداره از پا مییوفتی گفتم نه نمی تونم بدون اون. گفتن اشتباه میکنی نگذار خیلی دیر بشه گفتم اشتباه رو قبلآ کردم که بدون اون زندگی میکردم . اما الان ...
هنوزم به اندازه قبل بلکه بیشتر دوستت دارم پیشی کاش برگردی.
گلی
نظرات 3 + ارسال نظر
میلاد یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:24 ب.ظ

نمی دونم... وبلاگت رو از اولین پست تا آخرینش خوندم... نه برای خوشحال کردن تو... شاید برای اینکه خودم بفهمم تو داخل ذهن یه دختر وقتی یه رابطه عاشقانه داره چی می گذره... جالب بود...
نمی دونم چه چیز باعث جدایی تو و مهرزاد شد. اما شاید باید به خودت اینجوری دلداری بدی که آره این جفت تو نبوده...
حالم از دخترایی که همیشه دوستاشون یه رابطه رو شروع می کنن آیه یاس می خونن تا آخرش... خیلی از این بلا ها سرم اومد... یکبار تصمیم گرفتم دوستای دوستمو پاک سازی کنم... بهش گفتم دوست ندارم با همچین آدمهایی بگرده... خیلی رو رابطه مون تاثیر داشت. خیلی... اما خب بعد...
یه چیز دیگه هم اینکه خوشحالم که به فکر کلاس گذاشتن و این حرفها نبودی (شاید) اینکه بیای قهر کنی و کاری کنی که طرف مقابل بیاد منت کشی و به پات بیفته... من اگه هر وقت بفهمم طرف مقابلم به خاطر اینکه حال منو بگیره و منو از خر شیطون بیاره پایین داره همچین کاری می کنه، دیگه بعد قهرش هیچ وقت طرفش نمی رم... ناز کردن و نازکشیدن یه بحث دیگه است البته... اون بجاش رو قبول دارم و بدجور هم می پرستم...
به هر حال... از اینکه وبلاگت رو دیدم خیلی خوشحالم... خیلی چیزا یاد گرفتم... حداقل اینو فهمیدم حتی اون کسی که همیشه دم از بی تفاوتی عشق و ... می زنه یه روزی خودش چنان غرق در رابطه می شه که ناخواسته خودش اونو بهم می زنه...
انگار از همون اول وبلاگت رو که خوندم می دونستم اینجوری می شه... هی آرزو می کردم کاش به آخرین پست برسم و همه چیز همونطوری خوب باقی بمونه... اما از یه جایی دیگه همه چیز بهم ریخت...

بازم ممکنه همه چیز عوض بشه... ممکنه ! دنبال علت بودی ؟
خودت بودی؟ درستش کن ... لااقل برای اینکه در رابطه های بعدیت که ممکنه زندگیت رو بسازن تکرار نشن... نگو که دیگه هیچ وقت سراغ همچین رابطه هایی نمی رم... این دیوونگیه !

گلی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:01 ق.ظ

سلام میلاد
مرسی که امدی اینجا مرسی که نظرت رو نوشتی.
دنبال علت بودم اما تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که واسه خودم از اولش چندان احترامی قائل نشدم شاید اگه کمی سیاست داشتم نمگذاشتم بفهمه اینقدر دوستش دارم اون موقع وضع فرق می کرد شاید هم نه. الان اصلآ در موردش سعی میکنم فکر نکنم. یه بازسازی عقاید احتیاج دارم . باید به خودم فرصت بدم. زندگی منو با خودش میبره چه بخواهم چه نخواهم. پس بگذار ببینم زندگی میخواهد با من چی کار کنه.
بازم اینجا بیا و نظرهات رو واسم بنویس خوشحال میشم.
گلی

میلاد دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام
باز خودت می دونی... سیاست بازی فقط رو بعضی آدمها جواب می ده... رو بعضی آدمها حتما باید باشه. رو بعضی دیگه نه...
من که خوشم نمی یاد کسی برام سیاست به خرج بده... دوست دارم خودش باشه...
امیدوارم مشکلاتت هر چه زودتر حل بشه...
ما همه مثل همیم... نمی دونم تو این عشق چی هست که همیشه و همیشه وقتی پاش می یاد تو زندگی اولش خوشیه و بعدش بدبختی... حیف که نمی شه دورش رو خط کشید
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد