سلام
با مهدی پسر دائیم و فاطمه و رعنا و پرستو و البته امیر رفتیم ولگردی  بعد هم رفتیم علی و سپیده و نهال رو برداشتیو امدیم خونه ما. خونه ما شلوغ شده و این خیلی عادی نیست واسه ما از بس همیشه خونه خلوت و سوت و کوره اما باحاله من که دوست دارم. اگه یه زمانی ازدواج کنم فکر نکنم خونه ام هیچ روزی بدون مهمون باشه از این مهمون بازیها کیف می کنم.
پریسا هم گفتم که با باباش بحثش شده امد موند خونه ما بعد هم که بی خبر ول کرد رفت سیرجان پیش حمیده یکی دیگه از دوستامون نگرانشم ازش بی خبرم.
مهرزاد هم یه دو روزی هست زنگ نزده نمی دونم این جریانی که واسش پیش امد شد بهانه ای واسه بی خبر گذاشتن من یا این که واقعآ درگیره البته نمی گم سرش شلوغ نیست اما نمی تونه یه زنگ کوچولو بزنه؟ حتمآ نمی تونه بزنه دیگه.
تو این دنیای پر رنگ م ریا
عشق چی چیه
دیگه اروم بمونیم.
رابطه ام با فاطمه دختر خاله سهیلا خوب تقریبآ مثل هم بودیم اما این دو سالی که ندیدیم هم رو اون کلی تغییر کرده حالا اون بهتر شده یا من نمی دونم فقط می دونم که دیگه مثل هم نیستیم. تو دانشگاه سوره درس میده. دیشب داشتیم حرف اون موقع ها رو می زدیم گفت عجب ادمی بودم ها گفتم:واه. گفت والا گفتم حالا مگه چی شده؟ چی کار کردیم؟ گفت ای بابا بچه بودم ها حالا دیگه خیلی فرق کرده من دیگه تعلیم تربیت بچه ها به عهدمه و  من باز این شکلی شدمبعد هم این شکلی.
بگذریم بابا دنیا خیلی فرق کرده نمی دونم من بد شدم بقیه خوب یا من دارم یه زندگی عادی رو می گذرونم و بقیه نه. خلاصه که دچار گوگیجه مزمن شدم حسابی.(گوگیجه که می دونید چیه که؟ همون گاو گیجه است جریان دویدن یه گاو ناحسابیه دنبال دم خودش و البته بعدش هم سرگیجه و ازحال رفتنشحالا لرها به این جریان میگن گوگیجه)(من لر نیستم ها بگم که شبهه ایجاد نشه)
دوستتون دارم زیاد
گلی خانم جون

سلام
هیچی نمی گم فقط این رو بخونید:
ان را که به دل ز عشق مهتاب افتد
کی از بد و بیم خلق در تاب افتد
بنگر که به قدر ذره ای تر نشود
گر دامن افتاب در اب افتد.
حالا حرفم رو می زنم خستم از این بازی هایی که دنیا باهام می کنه. خستم از تمام اتفاقهای مسخره ای که واسم می افته. خستم از این زندگی که دیگه به قول لرها زندش رفته گیش (البته شرمنده تو رو خدا ) مونده. از این تعطیلات لعنتی بدم مییاد به جز این حس بد بی کسی هیچی واسم نداره تعطیل شدن بیخودی. از ۱۵ فروردین باز کلاس ها شروع می شه باز یه جورایی احساس می کنم که زندگی راه می افته .
خاله سهیلا اینا بعد کلی وقت از ابادان امدن اونم واسه خاطر یلدا و بچه هاش نه ما .مامان خوشحاله اما من نه اصلآ حوصله رعنا دختر خاله زبون درازم رو ندارم.
خیلی هم از لحاظ جسمی و روحی تحت فشار قرار گرفتم. روحم که بیمار شده بابا دلم تنگ شده چه جوری بگم اخه؟ بدنم هم که به این خاطر که درست نمی خوابم خستم.
مردم ز بس گفتم خستم. قرص خسته خوردم.
دوستتون دارم
گلی خانم جون 

سلام
یه روز خوب + دیشب هم باحال بود با مهرزاد کلی حرف زدم گفت خونه داییش بود. با سایه هم رفتیم کافی شاپ کلی خوش گذشت. امروز هم ظهر پریسا امد خونمون عصر هم با پریسا و سوسن رفتیم بیرون که باز هم کلی حال داد. متوجه باشید من امشب حالم خوبه ها ای بابا عجیبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه والا
پریسا هم امشب امده خونه ما ناپرهیزی کرده بچم. در ضمن سلام میرسنه میگه واسم شوووور(همون شوهر خودمون)پیدا نکردید؟
خلاصه که فعلآ خبری نیست.
واسه مهرزاد دعا کنید البته واسه من هم اما اون فعلآ احتیاجش بیشتره.ساهیک پالس مثبت بفرست واسش.
دوستتون دارم خیلی
گلی خانم جون